سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

آرام آرام قدم بر میداری و هر لحظه کاسته می شود از شدت هیاهویی ک مدام در مغزت تکرار می شد ؛ سرت می اندازی پایین و نفس های عمیق میکشی.... دلت باران می خواهد....باران می خواهد وصدای بلند هندزفری و قدم هایی ک آرامش را بهشان قول داده بودی و اشک هایی ک این بار قصد داشتند آرام کنند ....



دل ب دریا می زنی و فقط قدم بر میداری...هیچ آدمی اطرافت نیست؛ رو به رو فقط مه است و سرسبزی و شبنم و عطر خنک یاس ؛

باران ک نم نم شروع کرد ب باریدن دیگر صبر نمی کنی...از ته دل فریاد می زنی ....بغضت را رها می کنی و حسابی آرام می شوی.

سرت را بالا میاوری و از ته دل لبخندی نثار مهربان ترینت می کنی؛ در ذهنت مجسم می کنی لبخند معبودت را و آرام بر میخیزی ک باز گردی...این بار؛ سبک تر از همیشه ....

----

خدا می داند چقـــــــدر محتاج آن لحظه ام ....خدا فقط ....

اینجا ولی فقط دود است و بوی سیگار و صدای بوق و هیاهوی آدم ها؛ ک گوشت را کر می کند ...



پ.ن: اینقــــــــــــــــدر حرف داشتم بزنم ک نمیدونم چ شد قناعت کردم ب همین ی پاراگراف ....

هر روز تو ذهنم اونقد می نوشتم ک خسته می شدم...

پ.ن2 : من بهترم؛ آروم ترم ....

پ.ن3: خیلی وقته زندگی نکردم ......

پ.ن4 : مطلبم ب دلم ننشت ؛ فقط شاید...من بابا خالی نبودن عریضه...

پ.5 : ارباب ....آرامش صحن و سرایت آرزوست ....


+ دوشنبه 91/12/7 11:6 عصر قاصدک خانوم | نظر