سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

از اتفاق ها و خوشگذرانی های سفرانه و خاطراتم که بگذریم(سفرانه جزو کلمات اختراعی ام بود)یک چیزی برایم عجیب بود...

آنجا قاصدک هایی دیدم که پرهایشان تیغ تیغی بود....خشن بودند...و هیچ میلی نداشتند که کسی نزدیکشان شود...

از آن قاصدک ها خوشم نیامد....

اصلا اصلا اصلا....

و یه این فکر کردم که قاصدک هایی هم وجود دارند که گاهی مناسب با محیط اطرافشان خشن میشوند...محیط آنها طوری بود که لازمه ادامه ی حیاطشان تیغ تیغی بودنشان بود(عجب جمله ای شد)

و حالا من هم یک قاصدک تیغ تیغی ام....

و تیغ تیغی هم تا اطلاع ثانوی باقی خواهم ماند....

البته نه از روی خشنی...

از روی درگیری چند روزه ام که با قاصدکی پیدا کردم...

قاصدک و قاصدکی حسااابی با هم درگیرن...

که در زبان ساده این نوع درگیری رو میگویند خود درگیری...!

ببخشید اگر درهم برهم شد...

این درگیری کاملا جدی است...!

کاملا که میگویم یعنی خیــــلی جدی..!

واینجانب اصلااا اعصاب ندارم..

و این اصلا هم کاملا جدیی است...

...

فعلا حین خود درگیری همه چیز جدی است....

فعلا.

 


+ شنبه 89/5/9 9:49 عصر قاصدک خانوم | نظر

 


روزها می گذرند وشب ها از پی هم نیز...!! لیکن هنوز بهترین مأ من برای تو


همان ابرهای تیره اند ...



از پشت ابرها بیرون بیا ماه من...!!!


 


ماه من .بیرون بیا ...


بیرون بیا ونظر کن بر دستهایی که روز و شب برای بیرون آمدنت به سوی پروردگار


 بلند شده اند!
بیا و نظاره گر چشمانی باش که با طراوت اشکهای ریخته شده امید به باز ماندن دارند


بیا و دل هایی را تماشا کن که هر روز به شوق آمدنت خانه تکانی می شوند...غبارروبی


 می شوند....


می سوزند....آتش می گیرند و در حسرت یک نگاهت ذوب می شوند


مگر تو اینها را نمی خواهی؟


نمی خواهی خواب آلوده ای را از تلخی خوابی ناکام "برپا" دهی؟


دست گیری و تا زلالی چشمه صبحگاهی و طراوت با تو بودن ، شانه به شانه پیش بری؟


دیگر وقت پنهان شدن از چشمان آبی آسمان نیست...


دراین روزگار


مردمان جمعه هایشان را به لبخندی تلخ می فروشند


آسمان بخیل شده است و دیری است نباریده است...


زمین فخر می فروشد و چیزی نمی رویاند...


درون کوچه ها و خیابانها پر از غول های آهنی شده است...


ماه من!


میان ظهور وحضور تو سر گردانم....نمی دانم کدامیک را از تو طلب کنم؟


می دانی.؟؟؟؟ همیشه اینطور بوده است.....غریبانه می گریم در حالیکه گریه ام آشناترین نغمه این روزهاست


خموشانه می نگرم اما بلند ترین نگاهم تا اوج آسمان ها نیز میرسد..


بی تو من ماندن را از یاد برده ام....با خود دیگر کاری نیست


با تو هررازی آشکار می شود و بی تو تمام جهان سری مبهم است


ماه من.....


بیرون بیا از پشت ابرها و بنگر حال من بی تو را......!!!!

 

به قلم خواهر گلی قاصدکی!

 

 

 

 

 

 

 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید 

 

 

 

نمی خوام شعار بدم...

می خوام با تموم وجودم بگم...

با تموم احساسات پاک قاصدکانه ای م...

رو راست باشم...

 راستشو بخواین....

احساس می کنم برای منتظر واقعی بودن...

 عقب موندم..

خیلی کارها مونده که باید انجام بدم...

به قول دوست دوستم اینقدر باید کار کرده باشیم که وقتی ادعای منتظر بودن می کنیم،

و وقتی اگه خدا بخواد و ایشالا اماممون ظهور کنن،

لااقل بگیم ما یه کاری کردیم....

...

حرفش واقعا درسته....

باید یه کاری کرده باشم که اگه ایشالا ایشون ظهور کنن،

بگیم آقاجون مهربون،

من بی دلیل منتظرتون نبودم...

ننشستم و بگم اللهم عجل لولیک الفرج....بدون هیچ کاری....

بگم من حرفام فقط حرف نبوده....عملم داشته...

ولی....

احساس می کنم این قاصدکی خیلی کوچولو هنوز خیـــــــــلی کار داره که باید انجام بده...

هنوز یه عااالمه برای منتظر واقعی بودنش کار باید انجام بده....

پس با این همه کار...چرا اینقدر بی کاره؟

چرا نشسته؟

چرا چرا چرا؟!

قبلا از ایراد گرفتن از بقیه که به ظاهر کاری انجام نمی دن خودشو باید درست کته...

نیاز به یه تلنگر اساسی داره....

بی زحمت یه دونه از اون محکماشو نثارش کنین...

نثار یه قاصدکی کوچولوی ناراحتی که سعی می کنه خوشحال باشه و در آستانه ی ...

این حرفا حرفای دل قاصدکی بود....

نه شعار...

پس لطفا کمکش کنین...

..

ارداتمند امام حاضر فوق العاده مهربونم...

 

تولدتون مباااااارک..!

 

قاصدکی/ کوچولو

عیدتون مباااارک...!

 

 

 

 

 

 

 

 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

 

 

 

15 سال و یک ماه از پا گذاشتن قاصدکی  به این کره ی خاکی گذشت...

پیر شد رفت!


+ دوشنبه 89/5/4 9:31 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

 

بعد از کلی خندیدن و دست زدن و شادی کردنشان،

با شنیدن صدای پنجمی ها که می گفتند:«به افتخار اول راهنمایی های جدید...» و دست می زدند و شادی می کردند،

اتفاق خاصی نیفتاد.

 

فقط بغض تمام وجودم را فرا گرفت و به بهانه ای رفتم دستشویی و زار زار گریه کردم.

همین وهمین.

.

.

.

امکان دارد چند روزی نیایم ..چون اعصاب ندارم.

آپ نکنم... چون حوصله ندارم.

نظر ندهم... چون اصلا حالم خوب نیست.

و خودم را گم و گور کنم چون دلم می خواهد گریه کنم.

شاید هم برای همین مدت نظراتم را خصوصی کنم.

تا مدتی قاصدکی بی قاصدکی.

فعلا. 


+ یکشنبه 89/5/3 2:53 عصر قاصدک خانوم | نظر

 

<      1   2